در دل یک جنگل آرام و سرسبز، جایی که پرنده‌ها با صدای مهربان‌شان صبح را بیدار می‌کردند، درخت راش پیری زندگی می‌کرد. او درختی خاص بود. از همان ریشه‌هایی که زمین را در آغوش می‌کشیدند تا برگ‌هایی که با باد می‌رقصیدند، او پر از داستان و خاطره بود. نسل‌های زیادی از حیوانات، پرنده‌ها و حتی بادها، رازهایشان را در گوش او زمزمه کرده بودند.

اما یک روز، درخت راش پیر فهمید که چیزی در حال از بین رفتن است؛ نه برگ، نه تنه، بلکه «زمان». حیوانات دیگر نمی‌دانستند امروز چه روزی‌ست، پرندگان فراموش می‌کردند کی باید کوچ کنند، و حتی سنجاب‌ها یادشان می‌رفت که کجا بلوط‌ها را دفن کرده‌اند.

درخت آهی کشید و گفت: «اگر کسی نگهبان زمان نباشد، همه چیز فراموش می‌شود. نظم، خاطره، و حتی امید.»

در همان روزها، پسری جوان به نام «آراد» از روستای نزدیک، وارد جنگل شد. آراد عاشق چوب بود؛ اما نه برای سوزاندن یا ساختن خانه. او چوب را می‌دید، می‌شنید و حس می‌کرد. چوب برایش حرف می‌زد.

درخت راش پیر، که نفس‌های آخرش را می‌کشید، خودش را خم کرد. یکی از شاخه‌های تنومندش آرام روی زمین افتاد؛ انگار که آخرین هدیه‌اش را به جهان داده باشد.

آراد شاخه را برداشت. لمسش کرد. و صدای زمزمه‌ی درخت را در گوشش شنید:
«از من، نگهبانی بساز. چیزی که زمان را فراموش نکند.»

آراد ماه‌ها با آن چوب کار کرد. اندازه زد، برش داد، سمباده زد، و هر قطعه‌اش را با دقت چید. او نه فقط یک تقویم، بلکه یک داستان ساخت.
محصولی ساده اما هوشمندانه؛ تقویمی با مکعب‌های کوچک که روزها را نشان می‌دادند، ماه‌ها را در آغوش داشتند، و حتی جای خودکار و یادداشت برای آدم‌هایی داشتند که هنوز به نوشتن و فکر کردن با دست باور داشتند.

او اسمش را گذاشت دنا؛ به افتخار کوهی که همیشه ایستاده بود، و به نشانه‌ی زمان‌هایی که نباید گم شوند.

دنا وارد خانه‌ها شد. روی میز کار مدیران نشست، کنار پنجره‌ی اتاق یک معلم آرام گرفت، و حتی در اتاق یک کودک، کنج میز نقاشی جا خوش کرد. دنا با مکعب‌های کوچک اما دقیقش، زمان را یادآوری می‌کرد. هر روز کسی آن را می‌چرخاند، روز هفته را می‌خواند، ماه را تنظیم می‌کرد، و در دلش می‌گفت:
«یک روز جدید، با یک فرصت تازه.»

اما چیزی عجیب اتفاق افتاد…

هر کس که دنا را داشت، کم‌کم احساس می‌کرد به زمانش احترام بیشتری می‌گذارد. یکی یاد گرفت وقتش را مدیریت کند، یکی دیگر انگیزه پیدا کرد تا کار نیمه‌کاره‌اش را تمام کند، و حتی مادربزرگی که همیشه روزها را اشتباه می‌گفت، حالا هر صبح با لبخند می‌گفت: «امروز چهارشنبه‌ست!»

دنا فقط یک تقویم نبود. او تبدیل شد به نماد احترام به زمان، زیبایی در سادگی، و طبیعتی که هنوز هم می‌تواند با انسان‌ها گفت‌وگو کند.

یک روز یک کودک از مادرش پرسید:
«مامان، این چوبی که روزها رو نشون میده، چطوری می‌فهمه امروز چنده؟»

مادر لبخند زد و گفت:
«اون نمی‌فهمه. ما می‌فهمیم… چون بهش نگاه می‌کنیم، لمسش می‌کنیم، و ازش یاد می‌گیریم که هر روز مهمه.»

و اینگونه بود که دنا، هدیه‌ی یک درخت راش پیر، به نگهبان زمان‌های کوچک زندگی آدم‌ها تبدیل شد. نه با باتری، نه با تکنولوژی، فقط با چوب، عشق و احترام به لحظه‌ها.